حاشیهنگاری بر بیتی از حافظ
چرا نه...؟!
علی قرباننژاد
سپاسگزار و قدردان بودن یکی از صفات پسندیده انسان است. در میان جماعت منکر خدا و دین هم اگر به پرسش و جو بپردازیم خواهیم دید که آنها نیز بر این نکته تاکید میکنند که آدمی باید در برابر لطف و محبت و ایثار کسی دیگر قدردان و سپاسگزار باشد. با این حال اما این جماعت نه تنها سپاسگزار خالق خویش نیستند بلکه به انکار او نیز برخاستهاند، ولیکن خداوند مهربان همچنان نعمات خویش را برای آنها نیز میفرستد تا وقتی که مهلت آنها سرآید و...
معمولا گمان ما این است که وقتی نعمتی از جانب خداوند برای ما آمد یا وقتی خواستهای از ما مورد اجابت واقع شد سپاس و شکر حضرت حق را بهجا آوریم؛ ولی باید این را دانست که مثلا وقتی ما به فردی که نیازمند است کمک میکنیم یا وقتی یکی از آشنایان ما دچار مشکلی میشود به یاریاش میرویم و اگر نیاز به پول داشت به او قرض میدهیم در این حالات بیشتر از موارد دیگر باید شکرگزار باشیم. چرایی آن را در ادامه عرض میکنم.
در کتاب «مستدرکالوسائل» تالیف مرحوم «محدث نوری» روایتی پرمغز از حضرت ارباب(ع) بیان شده است. در این روایت امام حسین(ع) فرموده اند: «بدانید که نیازمندیهای مردم به شما، از نعمتهای الهی بر شماست. پس از این نعمتها خسته نشوید که هر آینه به سوی دیگران سوق یابد.»
وقتی خداوند متعال نعمتی به ما عطا میکند یا وقتی رزق و روزی ما را میافزاید یا وقت دعائی از ما را به اجابت میرساند خود را در برابر یک نعمت میبینیم که باید از خالق خویش تشکر کنیم اما وقتی مثلا یکی از آشنایان یا اقوام برای مشکلی از ما مبلغی پول قرض میگیرد بیآنکه بدانیم ما مورد چند لطف حضرت حق قرار گرفتهایم. نخست این است که آن مبلغ روزی ما بوده که حق تعالی آن را مقرر کرده است.
دوم اینکه او «رب» ما و پرورشدهنده ما است. هم او کار نیک و خوب را در نظر ما پسندیده قرار داده است. سوم اینکه او پس از آنکه به ما رزق داده و ما را پرورش داده حال موقعیتی را فراهم ساخته تا در آن ما یک کار نیک انجام دهیم. چهارمین نکته این است که او در پس ایجاد این موقعیت به ما توفیق انجام این کار نیک را نیز داده و قطعا ما را در غلبه بر ابلیس و نفس که میخواهند مانع انجام آن شوند یاری کرده است. حال آیا واقعا وقتی ما به کسی دیگر کمک میکنیم بیشتر از دیگر اوقات نباید سپاسگزار خداوند باشیم؟ قطعا چنین است چرا که او «ولی التوفیق» است و از آنجا که «شکر نعمت، نعمتت افزون کند» پس شکرگزاری در این موارد بر توفیقات ما خواهد افزود.
این مقدمه کوتاه با بررسی مطلع غزلی که میخواهم با امید به لطف خداوند آن را آغاز کنم بیارتباط نیست. بیتی که قطار کلمات در این ایستگاه به آن رسیده است یکی از غزلهای حضرت استاد حافظ شیرازی است که بسیار مورد علاقهام بوده و هست. و آن مطلع زیبا این است:
چرا نه در پِیِ عزمِ دیارِ خود باشم
چرا نه خاکِ سرِ کویِ یارِ خود باشم
جملات این بیت اگرچه در ظاهر شکل سؤالی دارند اما در حقیقت جملاتی تاکیدی هستند. تاکید بر اینکه باید «در پی عزم دیار خود باشم» و «باید خاک سر کوی یار خود باشم»
چنانکه میدانید حافظ در طول عمر خود چندان سفری نکرد. این یعنی او تقریبا تمام عمرش را در شیراز و اطراف آن بوده است. در این بیت حافظ به این موضوع اشاره میکند:
من کز وطن سفر نَگُزیدَم به عمرِ خویش
در عشقِ دیدن تو هواخواهِ غربتم
وقتی این را بدانیم قطعا نخستین سؤالی که در ذهن خطور میکند این است که پس چرا حافظ در مطلع مورد بحث، چنان از «دیارش» سخن میگوید که گویی سالیان متمادی است که در غربت به سر میبرد؟! بیت قبل از بیت فوق در غزل حافظ نکته بسیار مهمی را در خود نهفته دارد که موید مباحث پیشین ما و به طور خاص موید مطالب نوبت قبل است.
اگر به خاطر داشته باشید در سطرهای پایانی نوبت قبل به این موضوع اشاره شد که عشق و حب به سلسله مراتب فیض الهی یعنی رسولان حق و خاصه سرسلسله آنها و خاتمالانبیا، حضرت محمد(ص) و امیرالمؤمنین(ع) و اهل بیت(ع) در عوالم پیشینی به انسانها عرضه شده و لذا اینکه هر روح چه میزان از آن عشق و محبت را جذب کرده عامل تعیینکنندهای بوده که در سفر انسان به عالم ماده نقش مهمی ایفا میکند. اینکه در عالم ماده چه کسانی بر طریق آن عشق میمانند و چه کسانی نه. حال به این بیت که قبل از بیت فوق در غزلی از حافظ آمده دقت کنید که چگونه همین معنا را در اینجا بیان میکند:
مِی خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراثِ فطرتم
چنانکه در بیت پر مغز فوق آمده حافظ بر این نکته تاکید میکند که عاشقی نه به کسب است و نه به اختیار. اینجا منظور از عشق، عشقی است که شاعر آن را با خود از عالم پیشین آورده است.
در یکی از نوبتهای قبل در باب «فطرت» بهقدر بضاعت اندک و فهم قلیل خود سخن گفتم. اینکه فطرت اثر همان عهدی است که ما با خداوند ببستیم. آن هنگام که از ما پرسید «آیا من پروردگار شما نیستم؟» و همه ما انسانها از اولین تا آخرین در پاسخ گفتیم «بله تو پروردگار مایی.» نیز فطرت (چنانکه از بیت فوق نیز پیداست) آثار عشق به خداوند و سلسله مراتب فیض الهی است که در عوالم پیشین در جریان بوده است.
در ضمن اینکه حافظ میگوید این عشق به «اختیار» نیست دلیل بر «جبر» و جبری بودن این موضوع نیست.
در عوالم پیشین وقتی این عشق به ما عرضه شد همه به اختیار به جانبش رفتند. ضمن آنکه اگر جبر میبود آن وقت دیگر بحث آزمایش انسان و حساب و کتاب بیمعنی مینمود و مغایر عدل الهی.
شاید این سؤال پیش آید که هر چیزی یا جبری است یا اختیاری و اگر شاعر میگوید اختیار نیست پس جبر است! در پاسخ باید گفت علیالظاهر این طور مینماید ولی موضوع این است که همان طور که در مطلب نوبت قبل به عرض رسید عرضه عشق و محبت به خداوند و سلسله مراتب فیض الهی در عوالم پیشین صورت گرفته و میزان اثرپذیری هر روح از آن انوار در این دنیا تعیینکننده است. به عبارتی زندگی ما در این دنیا و عملکرد ما در حدفاصل میان تولد و مرگ در امتداد هر آن چیزی است که در عوالم پیشینی کسب کردهایم. پس معنای اختیاری نبودن عشق به خداوند و سلسله مراتب فیض الهی این است که این عشق فرآیندی از «ما کسبت ایدیهم» (آنچه کسب کردهایم) است در عوالم
پیشین.
این مبحث مربوط به گذشته است اما اکنون بد ندیدم که برای تکمیل بحث پیشین به آن اشاره کنم. بگذریم. موضوع بر سر «دیار» بود و اینکه حافظ که تقریبا تمام عمرش را در زادگاهش سپری کرده از کدام دیار سخن میگوید؟!
«قصه نی» را به خاطر دارید؟! همان که مولوی در آغاز مثنوی معنوی به بیان آن پرداخته است و از ما میخواهد تا همانند او به روایت «نی» گوش فرا دهیم. وقتی که دارد «از جداییها شکایت میکند». نی هنوز هم به یاد «وطن» خویش ناله و افغان سر میدهد. که از «نیستان تا او را بریدهاند» در «نفیرش مرد و زن نالیدهاند.»
این قلم الکن پیش از این به مدد ربالارباب توضیحاتی در پیرامون «حکایت نی» بیان کرده است. در این نوبت هم چون بحث تا حدودی شبیه به همان بحث است توضیحاتی تکمیلی را به عرض میرسانم.
نحلههایی که به «تناسخ» اعتقاد دارند بر این باورند که روح انسان پس از مرگ دوباره در کالبد جنینی دمیده میشود و این چرخه همین طور امتداد دارد تا انسان به تکامل برسد.
البته برخی گروههای دیگر مانند سرخپوستان بر این باور هستند که روح آدمی پس از مرگ حتی در کالبد حیوانات نیز میتواند ظهور کند. اینکه آدمی توسط پروردگار در یک سیر تکاملی قرار گرفته کاملا درست است اما این سیر شامل تکرار زندگی در دنیا نیست. چیزی که همیشه برای من سؤال بوده این است که اینکه زندگی انسان با رفتن از کالبدی به کالبد دیگر امتداد یابد چگونه میتواند به تکامل آدمی منجر شود؟! اصلا چه تضمینی هست که آدمی در این تکرارها سیر قهقرایی نپیماید؟
اما آنچه مسلم است این نکته است که ما یک سیر داریم از «انا لله» تا «الیه راجعون». خداوند حکیم در نقشه راهی که برای انسان تدارک دیده همه چیز را در جای خودش و در زمان خودش قرار داده و میدهد.
سیر ما از نخستین عالم آغاز شده و تا عالم ذر (عالم پیش از این دنیا) امتداد داشته است. زندگی ما در این دنیا نیز بخشی از همان سیر است با این تفاوت که عالم ماده که اکنون ساکن آن هستیم با تمام عوالم پیشینی و نیز عوالم پسینی تفاوت بسیار دارد.
گویی که این دنیا محل بروز و ظهور تمام چیزهایی است که ما در عوالم پیشینی کسب کردهایم.
به نظر میرسد در عالم پیش از عالم ماده آدمیان یک نوع زندگی در کنار یکدیگر داشتهاند که در عین آرامش و صلح و امنیت بوده است. در آنجا نه اثری از غم و اندوه بوده و نه کاستی و زجر. آنجا در جوار خداوند خویش بودهایم و همه جا در نهایت زیبایی بوده است. این عالم همان چیزی است که در شعر شاعران گذشته ما معمولا از آن با آه و افسوس یاد میشود. آه و افسوس برای دوری از آنجا و آن عالم در شعر شاعران ما عناوینی همچون «دیار خود»، «دیار حبیب»، «کوی یار»، «وطن»، «مسکن» و... در مقابل عمدتا از وضعیت اکنون با عناوینی مانند: «غربت»، «بلاد غریب»، «زندان» و... یاد شده است. برای نمونه به این دوبیتی «باباطاهر» نگاه کنید. آنچه در این دوبیتی با عنوان «مسکن» از آن یاد میشود با آنچه در شعر حافظ با عنوان «دیار خود» عنوان شده یکی است:
تن محنت کشی دارم خدایا
دل با غم خوشی دارم خدایا
ز شوق «مسکن» و داد غریبی
به سینه آتشی دارم خدایا
این اندوه و سوز و گداز از آن بابت است که تو گویی ما در آنجا در آغوش خداوند بودهایم و هر آن از نور عشق و محبت او لبریز میشدیم. آنجا و در جوار او چیزی جز امنیت و صلاح و سلام و خیر و خوشی و امید و... نبوده است.
اما نکتهای که در بیت حافظ وجود دارد آنجاست که او میگوید: «در پی عزم» کلمه عزم به معنای تصمیم، قصد، آهنگ، اراده و... است. به عبارتی شاعر نگفته که «چرا در پی عزیمت به دیار خود نباشم» شاید بگویید «عزیمت» وزن مصراع را بر هم میزند.
بله بر هم میزند اما به گمانم اگر شاعر میخواست با ایجاد تغییرات در مصراع و ایجاد تغییرات در فرم همنشینی کلمات بالاخره طوری مصراع مد نظر را سامان میداد که کلمه عزیمت یا کلمهای هم داستان با آن را به کار گیرد. ضمن آنکه ممکن است گفته شود که عزم میتواند معنای عزیمت را بدهد و برساند.
با همه اینها اما نخستین معنا و یا به قولی معنای نزدیکتر «عزم» همان تصمیم و اراده است. با این معنا اتفاقی زیبا در مصراع رخ میدهد. مباحثی را که در ابتدای این نوبت عرض کردم به خاطر دارید؟! سپاس خداوند را بهجا آوردن برای آنکه توفیق داد و ارادهای که کار نیک را انجام دهیم و...
با این اوصاف شاعر میگوید باید به دنبال آن باشم که خداوند توفیق و اراده رهسپار شدن به دیار خود را به من بدهد. در حقیقت شاعر «عزم» را از خداوند طلب کرده نه «عزیمت» را. نه اینکه عزیمت را نخواهد بلکه شاعر میداند که ابتدا باید اراده و توفیق را از خداوند طلب کند و متعاقب آن یحتمل عزیمت نیز خواهد آمد.
نکته بسیار مهم دیگری که در بیت مورد بحث وجود دارد این است که «دیار شاعر» با «کوی یار» یک جا هستند. یعنی یک مکان است که آن را با دو عنوان خوانده است. چرا که شاعر میگوید: باید به دنبال عزم و اراده رفتن به دیار خود باشم و باید خاک سر کوی یار خودم گردم. پر واضح است که مقصود از هر دو یک جا است چرا که اگر جز این بود بیانگر نوعی پریشانی وخیم بود که شاعر در یک بیت؛ در مصراع نخست از آرزوی رفتن به جایی سخن بگوید و در مصراع بعدی از آرزوی بودن در جایی دیگر.
اخیرا در یکی از تذکرههایی که به شاعران فارسیگوی کشمیر و هند اختصاص دارد این غزل را از شخصی به نام «صدرالدین خان بهادر دهلوی» متخلص به «آزرده» دیدم که فردی عالم بوده است. او در این غزل به ترسیم همان جایی پرداخته که حافظ از آن با عنوان «دیار خود» و «کوی یار» و باباطاهر از آن با عنوان «مسکن» یاد کرده اند:
یاد روزی که جز او هیچ پدیدار نبود
پرده دیده مرا مانع دیدار نبود
هر دری بر رخم از روضه رضوان وا بود
خواهش بوی گل از رخنه دیوار نبود
«رب ارنی» ز لب مستی من سر میزد
«لن ترانی» ادب آموز طلبکار نبود
مست در گوشه میخانه وحدت بودیم
کار ما بادهکشی بود و دگر کار نبود
عشق بیپرده تماشای جمالش میکرد
همچو بیخود ز می وعده دیدار نبود
اگر عمر و توفیقی دهد پروردگار در نوبت بعد ادامه میدهم.